نمی دانم

نمی دانم
نمی دانم دگر حوصله ای برایم نمانده است یا دگر حس غریبی در من تکرار نمی شود
نمی دانم که چرا با این همه رنگ باز رنگ خیال تو نقش می زند خاطرات مرا
و چرا میان این همه رنگ، رنگ تو بر من نشسته است
باور کن
باور کن نمی دانم در کدام قصه، کدام کتاب من را اینگونه مجنون وار نوشته اند
نمی دانم
باور کن نمی دانم به کدامین گناه اینگونه سهم مرا دلتنگی قرار داده اند
من خسته شدم
خسته از این که این همه می نویسم و تو ندانی حال و هوای مرا
خدایا
بار خدایا تنها به تو دل بستم که تو امین خلوت شبهای منی
خدای من با تو ام و برای تو می نویسم که تو بخوانی خط مرا
چه خیال ساده ای بود و چه تفکرات عجیبی که هرچه برای او می نویسم خطی می شود برای یادگاری
جالب است
خدایا دگر برای تو می نویسم
جالب است این همه بی کسی و غریبی
چرا تو بگو چرا نمی خوانی
چرا حتی خطی از من را نمی خوانی
من چه کرده ام
من با تو چه کرده ام که اینگونه زمن گریزانی
من چه کرده ام با تو که اینگونه مرا اسیر غم کرده ای
من
من با تو چه کرده ام آنچنان من را رها کرده ای
من که همه آنچه که تو خواسته ای به پایت ریختم
چرا در کدام قصه، در کدام لحظه تو چیزی را از من خواسته ای و از من ندیده ای
من که تمام عشقم را ارزانی قدم هایت کرده ام
چرا
چرا نمی آیی
چرا
چرا با من اینگونه می کنی
رسم کدام دیار است اینگونه عاشق کشی
جرم من چیست که امروز اینگونه خراب تو شده ام
من
من مجرم کدامین گناه نکرده ام
من زندانی کدامین خطای نکرده ام
به چه جرمی به تبعیدگاه چشم تو فرستاده شده ام
به چه جرمی مرا اینگونه به بند می کشید
من که در تمام حال از حدیث چشمان تو گفتم و در هوای تو نفس کشیده ام
چرا
چرا مرا اینگونه به دنبال خود می کشی
حال امروز تو بگو
دگر تو بی پرده برایم تعریف کن
تو بگو چرا چنین می کنی
من چه کنم
من چه کنم که بار دیگر تو را در نگاهم و خاطراتم جستجو نکنم
تو بگو چه می خواهی تا من حس با تو بودن را بار دگر تجربه کنم
... خسته ام
در این همه سال این همه نامه و هنوز باور نداری که غربت نشین تو شده ام
چگونه به باورت رسانم که عطر نفس های تو مرا زندگی می دهد
بار خدایا چگونه بگویمش که بی تو وا مانده ام
آری اما بدان در تمام این قصه های غربت تو از من هیچ چیز را ندانسته ای
تو نمی دانی حال مرا
تو
تو نمی دانی چگونه مجنونت شدم
چه رسم غلطی است رسم آدمها
نمی دانند ولی می مانند
حال مرا
حال مرا به تو خواهم گفت
بدانی می خواهم بدانی و بمانی در کنار من
بدانی و باور کنند که آسمان آبی است و روزگارم آفتابی
بشناس مرا که چه می گویم و چه هستم
باور کن و اینگونه با من بمان و نخواه که با من بمانی و ندانی حال مرا

...

*دکتر علیرضا امینی*



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 26 مرداد 1392برچسب:,

] [ 15:33 ] [ فيروزه جلیلیان ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه